وقتی میگویند نویسنده بزرگی ست یعنی میتواند آن چیزی که در ذهن و قلب و وجودش یکهو خلق میشود را مثل بذری پر قوت درون تو بکارد و از میان وجود خودت جوانه بزند و تنومند شود تا آنجا که به خودت بیایی و ببینی تا فیها خالدونت ریشه دوانده

مثلا کسی مثل ارنست همینگوی!

اصلا بیایید و یک مثال بزنم که با عمق وجود لمسش کردم...

من به آوازه مرحوم همینگوی خدابیامرز ، وسوسه شدم و میان بازار کتابهای آنلاین صندوقچه ای یادگاری مرحوم ارنست خان فقید بنام وداع با اسلحه را باز کردم!

حس میکردم سرگرمی خوبیست برای آخر شب ها که از قلم ایشان هم بی نصیب از دنیا نرویم...

شب اول گذرنامه آمریکایی بهمان دادند و در لباس ستوان ارتش فخیمه ایتالیا وسط های جنگ جهانی در ویلایی توی یک شهر خوش آب و هوا، مسئول آمبولانس های بهداری بودیم.

صفحه هایی را می‌خواندم که مرا در خط داستانی جلو نمی‌برد بلکه ناخودآگاه عمق شخصیت فردریک هنری را به خوردم میداد !

همراه با سیر خواندن داستان ، با رینالدی رفاقت میکردم و سرشب ها گاه با عجله و گاهی با آرامش مهمان معشوقه ای انگلیسی میشدم که دلبستگی را یادت میداد.

همراه با فردریک در حمله شهر جنگلی مجروح شدم و برای مداوا هوای میلان را نفس کشیدم ، کاترین هم به حکم عشق پرستار شب هایم بود ...

من میانه کلمات قلم همینگوی، به یودین عقب نشینی کردم و آیمو را به گلوله و پنابی را به اسارت از دست دادم ، از میان دست های سربازان تفنگداری که به جرم درجه داری نیت تیربارنم را کردند میان جریان رودخانه پریدم تا به سختی لوکوموتیو سواری یواشکی خودم را به شهر استرزا و کاترین برسانم و هرآنچه را که از دنیا میخواهم بردارم و باقی عمر لذت ببرم هر چند زیر سایه ترس بعنوان یک ارتشی فراری وقت جنگ. حتی وقتی زمزمه بازداشتم قرار بود مرا از کاترین جدا کند ، به کمک قایق پیشخدمت هتل شبانه سی و پنج کیلومتر پاروزنی را به جان خریدیم تا در گوشه ای از سوییس بالاخره زندگی را معنی کنیم ...

من در این شب ها حسابی فردریک شدم ، حتی وقتی صفحات آخر داستان هنگام زایمان کاترین، در بیمارستان شهر مونترو آن گوشه موشه های سوییس قمار زندگی را با همه عشق و احساس و وجودم به روی تخت بیمارستان با بدن بی جان کاترین باختم 

 

آنجاست که همینگوی میشود یه نویسنده بزرگ و اثرگذار

که حس کنی دستت را این چند وقت گرفته و در جایی از زمین ذهنت میگوید ؛ آخر دنیا که میگن اینجاست ...

 

پانویس؛ برای روشن شدن ستاره مون بعد از مدت ها، دیگه دست به دامن نوت های شبونه گوشی شدیم ...! 

معمولاً هر مطلبی رو برای همون قالب مینویسم پاسکاری نمیکنم وبلاگ، صفحه یا ...

خواستم بپرسم نظرتون راجع به گذاشتن متنای خاک خورده قبلی چیه؟!