حسین آمده سر قبرم ... همیشه عصر یکشنبه ها که رگ رفاقتش گل میکند، با حدیث کساء میاید سر وقتم و گله گذاری که تکخوری و بی معرفت. بعد با لبخندی تلخ حرفش را پس میگیرد و مصالحه میکنیم. اصلا از همان اول ما کل کل میکردیم به نیت آشتی، مثل گره زدن طناب بعد از بریده شدن که دوسرش بهم نزدیکتر میشوند. راستش را بخواهید یک هفته سروکله اش پیدا نشود دلم میگیرد.
امروز هم که استثناءً ریخت و پاش کرده و جعبه خرمایی خیرات آورده، اولی را خودش برمیدارد. از قدیم هم خودخوری میکرد! همراه جنبیدن دهانش میخندد و خدابیامرزی اش را نثارم میکند. شیرینی خرما تازه به کامش نشسته بود که نگاهش برگشت روی حکاکی های سنگ قبر و تلخ شد.

معمولا بغض که گلویش را میگیرد زبانش باز میشود. حالا برای بازکردن سر صحبت، نوشته های روی سنگ را برای بار هزارم میخواند:
بسم رب الشهداء والصدیقین / مزار شهید میم إبن کاف / محل عروج : ...
- سلام حاج آقا ! خلوت کردین. اجازه هست ؟
+ سلام پسرجان ، مسجد ما رو ول نمیکنی. اینجا هم آره ؟
- از دور دیدم با اشارات نظر حرف میزدید گفتیم بیایم ترجمه اش رو هم بپرسیم. قبلا اسمشونو میاوردین ولی به مشروح اخبار نرسیدیم، الان میشه تعریف کنید ؟
(ذهنش خاطرات را روی دور تند گذاشته که کلامی برای جواب بیابد)
+ چی بگم والا ؟ تو گیرودار اعزام با هم رفیق شده بودیم ولی خب اینقدر با هم ندار شدیم انگار رفیق بچگی مه . اتفاقا شب قبل اعزام با هم پیاده رفتیم حرم برای وداع ... شرایط که سخت بود همین رفاقت ها و جمع بچه ها قوت قلبمون میشد. آخه اوضاع به هم ریخته ای بود! نمی دونستیم چه خبره، بعدش روزگار چه شکلی میشه، در همین حد که میدونستیم آخرش خیره کفایت میکرد.
نگاهش را از قبر میگیرد و به رسم میزبانی جعبه خرما را تعارف میزند.
پسرک چشم هایش بوی علامت سوال گرفته بود، حالا نیم خیز دانه ای برمیدارد و میپرسد: یعنی اینقدر سخت بود که نمیشد همینجوری بدون جنگ و دعوا سروسامون داد؟
حسین با پوزخندی ملیح جواب میدهد: نفست از جای گرم بلند میشه جوون! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. اینکه گفتم خیره ، چون چیزی که ما توش بودیم آخر شر بود...
مثلاً آخوندا یه روایتی میخوندن از امام صادق بود که؛ دو سوم مردم به مرگ سرخ و سفید میمیرن!
- مرگ سرخ و سفید؟!
+ آره اگه به مریضی و ویروس میمردی میگفتن مرگ سفید ! اگر با اسلحه و خون کشته می‌شدی هم مرگ سرخ ... حالا توی خود روایت طاعون و شمشیر بود.
حالا الان شما صحیح و سالم ، مریضی ندیدی! اون موقع یه ویروس میومد میلیونی می‌کشت و ما یکسال باید وایمیستادیم واکسن و درمونی براش پیدا بشه.
تازه بعضی مرض ها رو میگفتن لاعلاج !
 دوره سختی بود از آسمون بلا می‌بارید ... البته تقصیر خود مردم بود.
الان نگاه نکن پول نداشته باشی بی حساب و کتاب دست می‌کنی تو جیب دوستت برمی‌داری اونم خوشش میاد، اون زمان برادر به برادر رحم نمی‌کرد !
هر کثافتی که به گوشت خورده فراوون بود از فحشا و زنا بگیر تا مال مردم خوری و ربا و ...  بی غیرتی!
دنیای پر از فقر ، پر از خشم ، پر از انقلابات جدید ... داعش ، همه اینا زمین رو گرفته بود. دیگه دنیا به درد نمی‌خورد !
بقول این تحصیل کرده ها : بشر در منحط ترین دوران خودش بود. " واقعا نمیشد که بشینیم و نگاه کنیم ... "

 

ازاونجایی که این قصه سر دراز داره منتظر قسمت دوم باشید #داستان_ادامه دارد

__________________________________________________________________________

پ.ن: ممنون از غریبه آشنا A که با تیزبینی ما رو شکار و دعوت کرد و نذاشت از زیر این یه قلم در بریم. راستشو بخواید موقعی که چالش راه افتاد نمیخواستم خودمو در مواجه با این سوال قرار بدم چون باید به سوالات جدی دیگه ای جواب میدادم ... حالا امیدوارم این جواب رو دوست داشته باشید تا اینجای کار :)

دیدم بچه ها از امید ها و آرزوهاشون میگن ... ما هم دل داریم ، گفتیم! از اونجایی که دیر شده و فکر کنم آخرین نفر این چالش باشم دیگه اسمی از دعوت بقیه نمیارم و ضمنا دلیل این تاخیر انتخاب یه سناریو دوست داشتنی برای بیست سال آینده بود که از این بابت واقعا عذرخواهم ... انشالله قسمت های بعد به اصل طلب هم میرسیم!

 

ممنون میشم اگه خوشتون اومد، این پست رو منتشر یا به بیشتر دیده شدنش کمک کنید :)